دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم
از هجر جگر سوزت خونين شده مژگانم
بزم دل شبکوران فانوس نمي خواهد
خاموش شده فانوس از شبنم چشمانم
ديريست دلم هر شب سوداي غمت دارد
زين عشق نهانسوزت در تهمت و بهتانم
من هستي خود جمله پاي دل تو دادم
ديگر تو چه مي خواهي از کيسه و انبانم
من نيز نمي دانم اين عشق چه منشوريست
خود نيز بسان او در گردش و دورانم

نظرات شما عزیزان: